فارغ از تمام نا آرامی های جهان "
بدیهای آدمکهای خوب...میسپارم خودم را
لا به لای بادِ بهاریت
در کنارِ سبزیه ی فصلت "
با تمـــامِ وجود...
حِست میکنم
تمامم تو میشوی... غرقِ آرامشِ وجودت میشوم
با تمـــامِ عشقم در آغوشت میگیرم
و خدا را اکنون...
نزدیک تر از رگ گردنم میبینم
گویی مهربانیت ریشه در رگ و خونم کرده است "
شاخه های پریشانِ درختان , نشان از شوقِ دیدار تو است
خوب که گوش کنی..."
صدای آوازشان را میشنوی
زیباترین موسیقیِ جهان... زیبا ترین حسِ ممکن
گویی آنها هم تسیحِ خوبیهایت را میکنند .
چرا؟
چرا تورا فراموش میکنم؟
اصلآ مگرمیشود کسی که شرابِ آرامشت را میدهد , فراموش کرد؟
مگر میشود کسی را که خودت را از او میبینی و داری , فراموش کرد؟
مگر میشود...
مرا ببخش که گاهی عشق را روی زمین دور از تو میابم...
بگذار به جرمِ انسان بودنم...
[ سه شنبه 93/2/23 ] [ 12:20 عصر ] [ ساناز جم ]