خداوند بی نهایت است و لا مکان و لا زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می شود
و به قدر نیاز تو فرود می آید
و به قدر آرزوی تو گسترده می شود
و به قدر ایمان تو کارگشاست
یتیمان را پدر می شود و مادر
ناامیدان را امید میشود
گماشتگان را راه می شود
در تاریکی ماندگان را نور می شود
محتاجان به عشق را عشق می شود
خداوند همه چیز می شود برای همه کس
به شرط اعتقاد ، به شرط پاکی دل، به شرط طهارت روح ، به شرط عدم معامله با ابلیس
بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف و زبانهایتان را از هر آلودگی
و بپرهیزید از هر ناجوانمردی، نادرستی و نامردی
چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند، در دکان شما کفه های ترازوهایتان را میزان می کند، درکوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند
مگر از زندگی چه میخواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود...
[ شنبه 91/7/8 ] [ 5:5 عصر ] [ ساناز جم ]
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد .این مرکز پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالا تر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر می شد . اما اگر در طبقه ای دری را باز کنند باید حتما آن مرد را انتخاب کنند و اگر به طبقه ی بالا تر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت ندارند و هر شخص فقط یک بار می تواند از این مرکز استفاده کند .
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند .
در اولین طبقه روی در نوشته بود : این مردان شغل معمولی دارند و باهوش و زیرک هستند . دختری که تابلو را خوانده بود گفت : خب بهتر از کارنداشتن و احمق بودن است ولی دوست دارم ببینم بالا تری ها چگونه اند ؟
پس رفتند .
در طبقه ی دوم نوشته بود : این مردان شغلی با حقوق زیاد هوش زیاد و چهره ی زیبا دارند . دختر گفت : " هوم م م " طبقه ی بالا چه جوریه... ؟!
طبقه ی سوم : این مردان شغلی با حقوق عالی دارند هوش بالاو چهره ی زیبا دارند و خوش اخلاق هستند و در کار خانه هم کمک می کنند . وای ... چقدرعالی.!!
ولی برویم بالا تر . و دو باره رفتند.
طبقه ی چهارم : این مردان شغلی با حقوق عالی و هوش بالاو اخلاق خوب دارند مهربان هستند و دارای مدرک تحصیلی بالا و دارای چهره ای زیبا هستند همچنین در کار خانه کمک می کنند و هدف های عالی در زندگی دارند .
آن دو دختر واقعا به وجد آمده بودند . دختر : وای چقدر خوب . پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه ...؟!
پس به طبقه ی پنجم رفتند . آنجا نوشته بود : این طبقه فقط برای این است که ثابت شود زنان راضی شدنی نیستند . از این که به مرکز ما آمده اید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزو مندیم .!!!!!!!!!
[ شنبه 91/7/8 ] [ 4:48 عصر ] [ ساناز جم ]
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
... مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
[ شنبه 91/7/8 ] [ 4:41 عصر ] [ ساناز جم ]
میخواهم بگویم ......
فقر همه جا سر میکشد .......
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ......
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست .......
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....
فقر ، همه جا سر میکشد ........
فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ..
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است
[ شنبه 91/7/8 ] [ 4:36 عصر ] [ ساناز جم ]
یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود . در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)و جمع و جور کردن شکم . او حالا کسی رو نداشت که بیاد و موهاشو رنگ کنه و دندوناشو سفید کنه !!....
از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد . وقتی با خدا روبرو شد او پرسید:: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
خدا جواب داد :من چهره شما رو تشخیص ندادم!!!"
[ شنبه 91/7/8 ] [ 4:30 عصر ] [ ساناز جم ]