سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در روزگاران قدیم پادشاهی دستور داد تخته سنگی را وسط جاده ای قرار دهند. سپس خود و افرادش در گوشه ای مخفی شدند تا ببینند آیا کسی آن تخته سنگ را از سر راه برمی دارد یا نه.

عده ای از بازرگانان و افراد مرفه دربار با بی توجهی از کنار تخته سنگ عبور کردند. عده زیادی هم از مردم عادی با دیدن تخته سنگ شاه را ملامت می کردند و او را مقصر می دانستند که چرا جاده ها را آباد نمی کند و به وضعیت آنها رسیدگی نمی کند. اما هیچکس برای برداشتن تخته سنگ از وسط جاده کاری انجام نمی داد. پس از مدتی که افراد زیادی رفت و آمد کردند یک روستایی که بار سبزیجات داشت از راه رسید. آن مرد روستایی به محض اینکه به تخته سنگ رسید بارش را به زمین گذاشت و شروع به هل دادن تخته سنگ کرد تا اینکه بعد از مدتی با زحمت زیاد توانست تخته سنگ را از وسط جاده به کناری بغلتاند.

بعد از برداشتن تخته سنگ از وسط جاده مرد روستایی یک کیسه پول درست در جاییکه قبلاً تخته سنگ بود پیدا کرد وقتی مرد روستایی در کیسه را باز کرد با مقدار زیادی سکه های طلا و یک یادداشت مواجه شد که در آن نوشته شده بود: طلاها متعلق به کسی است که تخته سنگ را از سر راه مردم کنار بزند.

مرد روستایی چیزی آموخت که بسیاری از ما در مواجهه با سختی ها متوجه آن نمی شویم.

«هر مانعی که سر راه ما بوجود می آید فرصتی برای پیشرفت در اختیار ما می گذارد .»



[ سه شنبه 91/9/28 ] [ 5:11 عصر ] [ ساناز جم ]

نظر



[ جمعه 91/9/24 ] [ 9:3 عصر ] [ ساناز جم ]

نظر

یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن .

نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه

کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته...به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن

نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته...

کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته...به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن

نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی !!!!



[ چهارشنبه 91/9/22 ] [ 4:15 عصر ] [ ساناز جم ]

نظر

کشتن چقدر برایت راحت است؟

که حتی صدای گر یه اش را هم نمیشنوی ؟

 

 

مگر حقوق بشر برای تمام هم نوعانت نیست؟

مردم فلسطین  هم نوعت حساب نمیشوند ؟

 

 

 

چگونه میکشی و دلت نمیلرزد ؟

چگونه در برابر چشمانی که با نفرت نگاهت میکند پایت سست نمیشود ؟

 

 

می بینی چشمان زیبایش چه آرامشی در برابر مرگ ناجوانمردانه اش به تو میدهد

و تو....

 

آهشان نثارت باد

 

عزیزان با نظراتتون خوشحالم کنید

 



[ دوشنبه 91/9/20 ] [ 3:43 عصر ] [ ساناز جم ]

نظر

http://s1.picofile.com/file/7452402682/ajiib.jpg

 

انشای دانش آموز کلاس دوم دبستان
ما حیوانات را خیلی‌ دوست داریم، بابایمان هم همینطور.
ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم، بابایمان هم همینطور.
بابایمان همیشه وقتی‌ با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد می‌کند.
مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟
و هر وقت ما پول می خواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج؟

 

چند روز پیش وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زهرا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان.
بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟
آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می شم همچین می زنمت که به خر بگی‌ زن دایی
بابایمان هم گفت: برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از بابایمان خیلی‌ گنده تر بود
و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟
خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟

 

ما نتیجه می گیریم که خیلی‌ خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم
تا بتونیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم
و در موردشان حرف بزنیم و و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه کاری باید می کردیم.!!!!!!!



[ پنج شنبه 91/9/16 ] [ 12:36 عصر ] [ ساناز جم ]

نظر

:: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه